فاطمه رستم‌زاده

یادداشت‌ها و داستان‌ها

تبلیغات تبلیغات

یک قدم مانده به پایان قسمت هفتم

ترجیح می‌دادم بمیرم تا اینکه بخوام همراه مادرم به خونه‌اش برم. خونه‌ای که خودم و هرچی متعلق به من بود توش زیادی بود. به پیام‌های بی پاسخ سوگند نگاه کردم چار‌ه‌ای نداشتم غیر از اینکه زیرقولم بزنم. وقتی شب به نیمه رسید آروم از خونه مادربزرگ بیرون اومدم و از پله‌ها بالا رفتم. به سوگند پیام دادم، یک پیام یک کلمه‌ای: «خداحافظ» بعد موبایلم رو خاموش کردم. به در پشت‌بام که رسیدم با دیدن قفل بزرگی که به در زده شده بود وا رفتم.
ادامه مطلب

یک قدم مانده به پایان قسمت هشتم

- دارم اما خیلی مطمئن نیستم باید بیشتر در موردش فکر کنم. فعلا بیا بریم خونه - گفتم نمی‌خوام برگردم نشنیدی؟ - خونه ما، نه خونه مادربزرگ. یه جوری می‌برمت کسی متوجه نشه نمی‌دونستم می‌تونم بهش اعتماد کنم یا نه اما چاره‌ای هم نداشتم هم من رو دیده بود هم از برنامه بعدیم و نیتم خبردار شده بود بهترین کار این بود که کنارش باشم تا اگه خواست به اعتمادم خیانت کنه زودتر متوجه بشم. صدای اذان میومد که به خونه رسیدیم.
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها