فاطمه رستم‌زاده

یادداشت‌ها و داستان‌ها

تبلیغات تبلیغات

یک قدم مانده به پایان قسمت هشتم

- دارم اما خیلی مطمئن نیستم باید بیشتر در موردش فکر کنم. فعلا بیا بریم خونه - گفتم نمی‌خوام برگردم نشنیدی؟ - خونه ما، نه خونه مادربزرگ. یه جوری می‌برمت کسی متوجه نشه نمی‌دونستم می‌تونم بهش اعتماد کنم یا نه اما چاره‌ای هم نداشتم هم من رو دیده بود هم از برنامه بعدیم و نیتم خبردار شده بود بهترین کار این بود که کنارش باشم تا اگه خواست به اعتمادم خیانت کنه زودتر متوجه بشم. صدای اذان میومد که به خونه رسیدیم.
برچسب‌ها: مادربزرگ
فاطمه رستم‌زاده ، ۱۴۰۴-۰۴-۰۴ ، متفرقه
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها