فاطمه رستم‌زاده

یادداشت‌ها و داستان‌ها

تبلیغات تبلیغات

یک قدم مانده به پایان قسمت هفتم

ترجیح می‌دادم بمیرم تا اینکه بخوام همراه مادرم به خونه‌اش برم. خونه‌ای که خودم و هرچی متعلق به من بود توش زیادی بود. به پیام‌های بی پاسخ سوگند نگاه کردم چار‌ه‌ای نداشتم غیر از اینکه زیرقولم بزنم. وقتی شب به نیمه رسید آروم از خونه مادربزرگ بیرون اومدم و از پله‌ها بالا رفتم. به سوگند پیام دادم، یک پیام یک کلمه‌ای: «خداحافظ» بعد موبایلم رو خاموش کردم. به در پشت‌بام که رسیدم با دیدن قفل بزرگی که به در زده شده بود وا رفتم.
برچسب‌ها: مادربزرگ
فاطمه رستم‌زاده ، ۱۴۰۴-۰۴-۰۴ ، متفرقه
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها